کلماتم را بلعیده‌ام. می‌دانم زبان برایِ گفتنِ کلمات بود اما من، از سال‌های قبل دانه دانه آن‌ها را از مغزم درآوردم، با هر غصه‎‌ای که خوردم لقمه کردم و با دندان جویدم و با زبان بلعیدم. خوب به خاطر می‌آورم که شش سالِ قبل روی خطِ زردرنگِ کناره‌یِ زمین بسکتبالِ مدرسه‌مان قدم می‌زدم و یک نفر به من گفت: «ناراحت به نظر می‌رسی. چیزی شده؟» اما من کلمات را بلعیده بودم و فقط «نه» برایِ گفتن وجود داشت. به تدریج بیشتر و بیشتر شد. هر بار که چیزی گفتم و رنجیدم، هر دفعه که حرفی زدم و رنجیدم با خودم گفتم: «پس این را هم نباید گفت!» و دانه دانه از مغزم به بشقاب پرت‌شان کردم. 

فلاسفه می‌گویند کلمات (برایِ اندیشه)، انسان و جهان با هم به وجود آمده‌اند و شاید من بدونِ کلمات از بُعدِ وجود خارج می‌شوم. همان اوایل بود که کلماتِ مربوط به عواطف را از دست دادم و حالا دیگر نمی‌توانم آن‌ها بشناسم. دیگر نمی‌دانم کدام‌شان غم بود، کدام‌شان شادی یا کدام‌شان عشق. 

گاهی می‌ترسم که نکند از ابتدا برخی از آنان را نداشته‌ام. از خودم در میانِ کابوس‌هایم می‌ترسم. کابوس‌هایم بیش از حد شبیه به زندگی‌ام هستند. فروید می‌گفت: «هیجاناتِ واپس‌زده‌یِ در خواب به شکلی دیگر بر ما آشکار می‌شوند؛ به شکلی که باعثِ احساس گناه یا شرم یا عواطفِ منفیِ دیگر نشوند.» برایِ قسمتِ اول داده‌های گواهِ بسیاری وجود دارد اما قسمتِ دوم را به تنهایی می‌توانم رد بکنم که هر آن‌چیز که نمی‌خواستم با آن روبه‌رو بشوم به همان‌ شکلِ منفور تویِ خواب زُل می‌زند تویِ چشمانم و این‌ها همه در یک آینه اتفاق می‌افتد. کابوس‌هایم بیش از حد شبیهِ زندگی‌ام هستند. 

اگر آیینه در صورتِ من بشکند درد دارد اما بیش از آن می‌ترسم که کسی کنارم ایستاده باشد و خرده‌ شیشه‌هایِ تصویرِ من در بدنش فرو رود. احساس می‌کنم مدت‌هاست که کسی که برایِ من تصمیم می‌گیرد، «من» نیستم بلکه شبحی‌ست که در درونم زندگی‌ می‌کند. من فقط از عواقبِ تصمیماتِ او درد می‌کشم و انگار برایِ صدمه زدنِ به او، به خودم صدمه می‌زنم. نمی‌دانم این بدتر است یا اینکه این «لعنتی» واقعا خودم باشم.

احساس می‌کنم در عمقِ یک خواب جوری گیر افتاده‌ام که با هیچ‌کس غیر از خیالِ خودم نمی‌توانم ارتباط برقرار کنم. شاید بهترین کار همین باشد که فقط آدم‌ها را از خودم دور نگه دارم تا خرده تصویری در تن‌شان فرو نرود، شاید از تشنگی مردن بهتر از با دستِ سمی آب خوردن است گرچه سرانجام یکی‌ست اما حداقل آب با دستِ من سمی نمی‌شود. (می‌دانم دنبالِ راهِ سومی می‌گردی اما شبح راه‌هایِ زیادی باقی نمی‌ذارد.)

× آن‌قدر کلمه ندارم که همین متن مزخرف باشد.