Don't you ever dream of escaping؟*
میدانم که او به خاطر نمیآورد، دخترِ پیرهنِ آبی که آن شب کنارم خوابیده بود را که میگویم. همان که سر شبِ پیشِ من آمد و گفتیم و خندیدیم. تماماً شادی بود. از در آمد و روی مبل ولو شد، مانتو و شالِ سرش را گوشهای پرتاب کرد و علیرغمِ چهرهیِ بیحوصلهیِ من – که خودش میگفت بیشترِ اوقات بیحوصلهای – شروع کرد به تعریفِ اتفاقاتِ خوبِ روزش. بعد از گوشیاش موزیک پلی کرد و کمی تمرینِ رقصِ غربیِ کلاسیکی که اسمش را نمیدانم کردیم. از همینها که مرد کمر ِ زن را میگیرد و زن دست رویِ شانهیِ مرد میگذارد و دستِ دیگرِ هم را میگیرند، بعد یک گامِ موزون به چپ و یکی به راست برمیدارند و خلاصه توضیح را کوتاه کنم، به شوخی و خنده ادایِ این رقصها را درآوردیم.
دستِ آخر هم شام خوردیم و نیمهشب، خسته اما لبخند بر لب، بالش و پتویمان را پرت کردیم وسطِ اتاق و هر کدام سر رویِ یک بالش گذاشتیم. خستهتر از آن بودیم که حرفی بزنیم، فاصلهیِ یک و نیم متری بینمان بود اما دختری که پیرهنِ آبی پوشیده بود، در حالی که دستم را گرفته بود، خوابش برد و خوابم برد.
میدانم که او به خاطر نمیآورد چرا که او تنها چند ثانیه چشمهایش را باز کرد و دوباره به خواب فرو رفت. من هم همینطور، من هم اگر این یکبار آن موجود را دیده بودم و این یک عادتِ قدیمی بینِ من و او نبود، احتمالاً به یادم نمیماند. دیر زمانیست که درست هر شب که خوابم ببرد، یا چند ثانیه قبلش که در گرگومیش خواب و بیداری هستم، در بیدفاعترین حالتم، او سر و کلهاش پیدا میشود. از من نپرسید که او چگونه است، اما بگذارید بگویم که وقتی سر و کلهی او اطرافِ یک جوجه پرنده پیدا میشود، جوجه پرنده به جایِ صدایِ آسمانِ پرواز، صدای ِ شکستنِ استخوانِ جمجمعهاش بعد از سقوط را میشنود. صدایِ مهرههای گردنِ نحیفش که زیر دندانِ تیزِ گربه، خورد میشود و خونش رویِ لانهاش جاری میشود، آری. درست تویِ لانهای که امنترینِ جاها بود.

و هر شب، درست از چند ثانیه قبل از خواب، یا تا دقایقی بعد، او سر و کلهاش پیدا میشود و گردِ تیرگیاش را رویِ رویاهایِ پروازِ من میپاچد. نه، او یک فکر نیست، یک هیجان مثلِ غم و ترس نیست، نه، او خودِ صدا است، خودِ تصویر است، خودِ لامسه... که آن شب هم، چنگالهایِ تیزش را – این استعاره است، زیرا که او خودِ تیزی ست – زیرِ پوستم میلغزاند. آنقدر قوی، آنقدر مهیب و آنقدر دهشتناک که نه فقط ضربان قلبم بالا برود، که نه فقط در خواب دست و پایم را تکان بدهم و بریده بریده نفس بکشم، بلکه با نالهیِ جیغمانندی از خواب بپرم و برایِ چند ثانیه نیمخیز چشمهایم را باز کنم، تا ببینم که هنوز در لانهام هستم و جمجمعه و گردنم سالم است.
و صدایِ جیغم آنقدر بلند باشد که دختری که پیرهن ِ آبی داشت نیز، چشمهایش را باز کند. اما چون اینها برایِ او هیچ معنایی ندارند، حافظهاش زحمتِ ثبتِ این لحظه را به خودش ندهد و باز به خواب فرو رود، تنها در حالتی که حالا دستِ مرا نیز ول کرده بود.
× عنوان از آهنگِ Forgotten hopes از Anathema.