ذهنم نامرتبه. مس*تی هم بدترش می‌کنه. تمرکز کردن روی یک موضوع برام مثل عذاب می‌مونه. انگار مغزم تصمیم خودشو گرفته که خاموش بشه، مسخ بشه، دست بکشه از همه چی و من رو با همه مسئولیت‌ها تنها بذاره. سخت‌ترین مسئولیتم مراقبت کردن از خودمه. دلم نمی‌خواد اینو. من دلم دوست‌های کوچولوی آبی‌مو می‌خواد. همون آدم کوچولوها که روی بدنم بالا پایین می‌پریدن و جای اشکای من سر می‌خوردن. تنها چیزی که می‌دونم اینه که باید گریه کنم، ولی هیچی نمی‌تونه به گریه بندازتم. گریه کردن یه موهبه، مثل استفراغ کردن می‌مونه. من این روزا بیشتر حالت تهوع دارم تا غم.